کد خبر: ۳۰۹۵۷۳
تاریخ انتشار : ۰۷ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۲۲:۰۷

آنها  « عاشق  » بودند

 
 
عزیزالله محمدی
از من چه خواهد ماند؟ مرا چگونه به یاد خواهند سپرد؟ دلی برای من تنگ خواهد شد؟ من چگونه خواهم بود؟ کجا خواهم بود؟ آیا محکوم به فراموشی خواهم شد؟ آیا بی‌آنکه نامی یا یادی از من باقی بماند خواهم رفت یا اینکه به اندازه لبخندی در قاب عکسی می‌توانم خودم را به جهان بعد از خودم هدیه بدهم؟ و...
و چنین همه ما گاهی دچار، در اندیشه مرگ و مرگ‌اندیشی می‌شویم و ساعت‌ها و ساعت‌ها و شاید روزها و روزها، گاه به گاهی، به جهان پس از زندگی اکنون خود می‌اندیشیم و بی‌شک دوست داریم که بعد از مرگ نام و یادی از ما باقی بماند.
ای بسا به تکرار هر نفس که به قول سعدی علیه‌الرحمه «ممد حیات» و « مفرح ذات» است؛ ترسیم خیال، در هزار‌توی ذهن و افکار دور خود می‌کنیم و برای بعد از حیات خود حتی به شیوه‌های مختلف و با تصوراتی عمیق و خیالی به ذهن‌خوانی دیگران هم می‌رسیم و هر کدام از ما دوست داریم که بعد از خودمان، ما را به نامی که وجه «اعتماد» و وجه «اعتبار» بر آن استوار است شناخته شویم و یا صفاتمان را دهان به دهان و زبان به زبان با واژه‌های پر از حسرت به یاد بیاورند و بگویند: حیف! حیف! حیف!... که رفت... چقدر...!!!
شاید بعضی از ما در ذهن خود تصویری از خودمان برای خودمان می‌سازیم و هر کدام از ما به این می‌اندیشیم که احتمالا بعد از مرگ از ما چون یک قهرمان، یا اسطوره، یا هنرمند، یا ورزشکار، یا نویسنده، یا سیاستمدار، یا... یاد خواهند کرد و حتما مردم خواهند گفت: چقدر با کمالات بود و چقدر باسواد بود و چقدر خوش‌خلق بود و چقدر و چقدر و چقدر‌های که اندازه آن، وسعت خیالمان را بارها شب تا صبح خواب را از چشمانمان ربوده و با شیرینی خوش‌نامی و خوش‌یادی، احتمالا حتی صبح برای رسیدن بر سر محیط کار خواب ماندیم.
می‌دانیم که فرهنگ و ارزش‌های هر جامعه‌ای با جوامع دیگر متفاوت است و‌ای بسا حتی متضاد؛ اما یک اصل واحد در همه جوامع وجود دارد که بر اساس آن اصل، میهن و قهرمانان هر میهن از هر نوع که باشند قابل ارزش و قابل ستایش هستند و اگر کسانی باشند که در موقعیت‌های خطر جان خود را برای میهن و حفظ ارزش‌های جامعه فدا کرده باشند آنها نه‌تنها به عنوان قهرمان، بلکه حتی به عنوان ارزش‌هایی افزون‌بر ارزش‌های قبلی جامعه شناخته می‌شوند که این نوع ارزش‌گذاری بر جان آدم‌های که خود را فدای ارزش‌های مورد قابل جامعه کرده‌اند یک افتخار و هویت جمعی شناخته می‌شود. (مثل شهدای که گرچه برای حفظ ارزش‌ها جان خود را در طبق اخلاص واگذار کردند؛ اما خودشان تبدیل به ارزش مضاعف برای هویت جامعه شدند که نمونه و مصادیق آن برای ما بسیار است و می‌توان از شهید حاج قاسم سلیمانی به عنوان نمونه عینی نام برد که حالا مسیر او را تحت عنوان یک «مکتب» می‌شناسیم)
دین اسلام برای این نوع مرگ که آگاهانه به ‌خاطر ارزش‌های والای بشری و الهی حاصل می‌شود؛ مفهوم شهادت و نام شهید را برگزیده و در ‌آمیزه‌های دینی به طرق مختلف از شهادت و شهید به عنوان درجه و مرتبه بالا یاد کرده است که بالاترین و زیباترین طریق مرگ و لقاء‌الله است. پیامبر اکرم‌(ص): «اَشرُفُ المُوًتِ قَتْلُ الشَّهادَهِ» و امیرالمؤمنین علی(ع) این نوع مرگ را چنان گرامی می‌دارد که می‌فرماید: « اَکرُم ُالمُوًتِ اَلْقُتْلُ»
مرگ و مرگ‌اندیشی ما را به دیگر گونه بودن و دگر‌ گونه زیستن سوق می‌دهد و چگونگی مواجهه با آن از بنیادی‌ترین موضوعات اعتقادی است که طی آن، جهان بعد از مرگ و عوالم آن با بیم و امیدهای زیادی که از سوی خداوند داده شده است در ذهن متجلی می‌شود.
گر‌چه جسم بعد از مرگ می‌پوسد و روح در پرتو پیوستن به جهان ابدی مسیر خویش را طی می‌کند؛ اما! فارغ از جسم و روح، این نام و یاد هر فرد است که بعد از او در میان بازماندگان و جامعه مسیر خود را‌- حتی بعد از مرگ صاحب خود- ادامه می‌دهد و گاهی به اوج و گاهی در قعر فراموشی قرار می‌گیرد.
شهدا که به تعبیر قرآن آنها « عند ربهم یرزقون» هستند؛ چنان در ترنم ترانه‌ها و کوچه‌ها پیچیده‌اند که دیوار به دیوار و کوچه به کوچه و خیابان به خیابان، می‌توان عطر حضور خود و نامشان را با تماشا به تصاویرشان تا عمق وجود استشمام کرد.
نمی‌دانم چگونه و چه شد؛ اما! ناخود آگاه بعد از ماجرای سقوط بالگرد شهید ابراهیم رئیسی و همراهان او تا مدتها ذهنم از ایشان و به‌ویژه شهید امیرعبدالهیان یک تصویر بیشتر نداشت و گویی تمام تصاویر دیگر این شهدا را به یکباره از تمام تصورات و پیشینه ذهنی‌ام یک نفر پاک کرد.
تصویر باقی‌مانده از این شهدای گرانقدر فقط تصویر لبخند آنان بود و حتی تصویری از لبخند شهید آل‌هاشم هم در تمام وجودم عینیت پیدا کرده بود‌- که سال‌ها قبل در کنگره‌ای که برای اهالی قلم بود با دعوت مجری روی سن حاضر شدم و رو‌به‌روی او ایستادم و خوش‌و‌بشی کردیم و بعد لوحی را در حالی که دست‌های هم را می‌فشردیم دریافت کردم و این دیدار و این خوش‌و‌بش، شد تنها خاطره من از آن شهید خوش‌نام که در آن لحظه فقط لبخند بر چهره داشت و صمیمیت رفتار و کلامش بعد از آن آنچنان مجذوبم کرد که همواره هرکجا نام او را می‌دیدم به دنبال اصل خبر مرتبط با او می‌گشتم.
در هیاهوی همه کارها و دوندگی‌ها و رفت و آمدهای روزانه که گاهی همه چیز تکراری می‌شود و هر روز، حتی در خیابان یا در موقعیت‌های مختلف تصاویر شهدا را می‌بینیم؛ شاید به وجه مشترک این تصاویر کمتر دقت کردیم؛ اما! من بعد از متمرکز شدن به لبخند شهید رئیسی و شهید امیرعبدالهیان و شهید آل‌هاشم، به مرتبه‌ای از توجه و دقت خاص نسبت به تصاویر شهدا در هر موقعیت خاص و عمومی رسیدم و دریافتم که انگار همه این تصاویر یک نگاه مشترک به سمتی معین و با تبسمی خاص، لبخندی بر صورت دارند. 
اینکه وجه ثابت نگاه عمیق این شهدا چیست و این گیرایی عمق نگاه شهدا ناشی از چه وجودیتی است قطعا در عالم معنا تفسیر می‌شود و اینکه تصویر انتخابی برای شهدا به طور غالب تصویر لبخندی است که کمندی از جاذبه را بر وجود هر بیننده می‌اندازد، دو پدیده بزرگی در ذهنم شدند که با دیدن تصویر هر شهیدی در هر موقعیتی برایم بیشتر اهمیت پیدا 
می‌کردند.
این دو پدیده (نگاه و لبخند شهدا) تازه پدیدار شده ذهنی (Subjective) و عینی (Objective) در من به یک موضوع پدیدار شناسانه تبدیل شده بودند (گرچه قطعا سایرین به این موضوع از زوایای دید خود بسیار پرداخته‌اند) و چنان وجودم را به احاطه در آوردند که پیوسته گره فکری و اندیشه‌ای با موضوع مرگ و شهادت پیدا کردم و جالب‌تر آنکه به طور غیر‌عادی در هر موقعیتی تصاویر شهدا با لبخندها و با‌ جاذبه نگاهی که دارند دامنه احساسات و عواطف و خیالم را درگیر می‌کرد و گاهی برای کشف معنای لبخند و معنای نگاه آنها دقایقی طولانی را مقابل تصاویرشان می‌ایستادم و این شده بود موضوع و سوژه عبور من از هر کوچه و خیابانی که چرا لبخند شهدا تا این حد جذابیت دارد و عمق و ژرفای معنای نگاه این شهدا دارای چه مفهومی است که با هر‌بار دیدن این عمق نگاه غرق در بی‌نهایت می‌شوم.
گذرم و حضورم در «باغ موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس» مرا به انتهای تالار سوم و به ابتدای تالار چهارم کشاند که چندین بار که نه! بلکه، بیشتر و بیشتر تا روزهای متوالی در نقطه‌ای که تصاویری از لبخند شهدا تحت عنوان «قاب لبخند شهدا» هست بایستم و نگاه بدوزم به نگاه از قاب بیرون زده چشم‌های شهدا که لبخندشان قهقهه مستانه دارد. 
همین بود! و آنها رمز و رازی داشتند و سَر‌و‌سِرّی که به هر قابی از عکس که خیره می‌ماندم غرق در عمق نگاه و مجذوب جذبه لبخندشان می‌شدم و پیر و جوان و نوجوان و میانسال هم نداشت؛ گویی همه یک چیز دیده بودند و به یک سمت لبخند می‌زدند و در اعماق لبخندشان رضایتی سرشار از لذت و ادراک و آگاهی تبلور داشت که آن را فقط خودشان می‌بینند و می‌دانند و انگار وقتی قاب عکس‌ها کنار هم قرار می‌گیرد هر کدام به آن یکی می‌گوید: تو هم دیدی؟ تو هم!؟ بله! و بعد لبخندشان در تایید هم جذابتر و نگاهشان ژرفناکتر می‌شود.
شاید چند ماه به طور متوالی و در برخی موارد روزهای پی‌در‌پی مقابل قاب عکس‌های آویخته شهدا در تالار چهارم باغ موزه ایستادم و هر‌بار، آنها را با عکس لبخند شهید رئیسی و شهید امیر عبدالهیان و شهید آل‌هاشم تطبیق دادم و یا باسایر عکس‌های شهدای دیگر که تصاویرشان در سطح شهر روی دیوارها نقش بسته اما! نتیجه جز حیرت و شیفتگی و سرگردانی چیز دیگری نبود.
به جست‌وجوی مفاهیم«حیرت»، «شیفتگی» و سرمنشاء وجودی این مفاهیم در عرفان و در شرع و عرف و حتی در روانشناسی رفتم. از قضا کتاب « در کمین گل سرخ» زندگینامه داستانی و گزارش‌گونه شهید علی صیاد‌شیرازی که خیلی وقت بود می‌خواستم آن را مطالعه کنم به دستم رسید و تعجبم صد چندان شد. طراح جلد با مهارتی دوست‌داشتنی و به‌رغم محتوای داخل کتاب که پر از ماجراهای چالش‌برانگیز است؛ تصویری ناب و بکر از لبخند شهید صیاد‌شیرازی را کار کرده که این لبخند و نگاه به حقیقت معنا هر ذهن متفکر و اندیشمند و انسان دارای حس و عاطفه را با خودش همراه می‌کند.
کتاب را مطالعه کردم و در بعضی جاها همراه با روایت‌های داخل کتاب پیوند حسی عجیبی با شخصیت داستان داشتم و گاهی با بغض و با اشک به پیش می‌رفتم؛ ولی سؤالم هنوز برقرار بود که چرا چنین لبخند و چرا چنین نگاه!!!؟؟؟ رازی بزرگ در این لبخندها و در این نگاه‌ها بود که از کشف آن عاجز و کلافه شده بودم. نکته جالب و مشترک دیگر همه این شهدای که دیدم و شناختم، مسیر زندگی آنهاست که بالجمله همگی مسیر بسیار صعب و پر چالش و بسیار سخت و پر حادثه‌ای را پشت سر گذاشتند و کش‌مکش‌ها و مواجهه‌های زیادی را گذراندند تا به این نکته‌ای برسند که نامشان چون ستاره‌ای در آسمان تاریخ و کوچه‌ها و خیابان‌های شهر و کشور بدرخشد.
بازگشتم به خلوتگاهم، به کتابخانه شخصی خودم، به میان کتاب‌های داستانی دفاع مقدس و به میان زندگینامه شهدا و به میان روایت همسران شهدا تا بتوانم سرنخی از این راز را پیدا کنم! چند فیلم سینمایی و سریال را هم حتی مرور کردم. میان مستندها غرق شدم. به روایت فتح شهید آوینی رسیدم. دوباره به باغ‌موزه برگشتم و مقابل سردیس شهید آوینی بارها و بارها در هوای بارانی و نیمه‌بارانی و آفتابی در کنار باغ راه ایستادم (که متاسفانه به این سردیس‌ها زیاد توجه نمی‌شود و البته گویاسازی دقیقی نیز صورت نگرفته) به سینمای سه بعدی رفتم و تنها در مقابل لحظات تنهائی شهید آوینی نشستم و حتی در آن تاریکی همراه با صدای مطنطن او خوابم برد. با تندیس و کاپشن دهه پنجاه و شصتی او و با عینکش حرف زدم و سکوتی مرا گرفت. حافظ گفت: هر که را اسرا حق آموختند/ مهر کردند و دهانش را دوختند.
انگار سید مرتضی آوینی می‌گفت دنبال چه می‌گردی؟ سخت شده بود لحظه‌هایم. حالا خودم نبودم. هر لحظه بغضی شدید مرا دنبال می‌کرد و نگاهم به دنبال گم شده‌ای بود که نمی‌دانم کجا باید به جست‌وجویش می‌رفتم. لبخندهای که مجذوبم کرده بودند و نگاه‌های که غرق در آن‌ها بودم. تصاویری که هر آنچه من نداشتم آنها یک‌جا همه را داشتند. (سکوت، رضایت، لبخند، آگاهی و...) 
دلگیر و دل شکسته بودم از نامهربانی روز و روزگار و نمی‌توانستم مفهوم این لبخندهای ماندگار و جذاب و معنای دقیق این نگاه‌های عمیق را درک کنم و پیوسته به دنبال رمز و راز این ماندگاری و این جاذبه بی‌نهایت بودم.
دوباره و دوباره ایستادم مقابل تصاویر شهدای تالار چهارم. کتاب در کمین گل سرخ را هم در دست گرفتم. نگاهم به روی لبخند شهید صیاد‌شیرازی به انجماد رسید و به یکباره دیدم حرارتی از درون انجماد نگاهم را ذوب می‌کند و اشک بی‌امان از گونه‌هایم جاری است.
سمت چپ یک اثر حجمی و تجسمی از بدرقه رزمنده‌ای توسط مادرش هست که رزمنده سر خود را از شیشه اتوبوس بیرون گذاشته و مادر دست در گردن او، او را بدرقه می‌کند. دوباره تصویر خیالی در ذهن ساختم که قطعا چند قدم دورتر حتما زنی یا دختری نیز با نگاهش این رزمنده را بدرقه کرده و او منتظر به بازگشتش باقی بوده و شاید هرگز نتوانسته این احساس خودش را بر زبان بیاورد. یا نه! شاید رزمنده‌ای در آخرین لحظه عزیمت نگاهش بین جمعیت همواره دنبال یک نفر می‌گشته که هر‌گز دیگر او را ندیده. اینها خیالات آنی بودند و گذرا، اما! از درون داشت کوه یخ زده احساسات مرا ذوب می‌کرد و اشک‌های داغ روی گونه‌هایم سپری شده بودند در مقابل شعله‌های برافروخته عمق جانم تا وجودم را از شعله کشیدن در امان نگه بدارند و بتوانم بر خویش فائق بیایم.
من! غریب تن خود و غریبه در نگاه آنها بودم و واژه‌ای و معنایی در نمی‌یافتم و نیافتم جز آنکه آنها «عاشق» بودند و سرزمین نگاهشان جاذبه عشق داشت. دلم می‌خواست به وسعت لبخندشان پرواز کنم؛ اما! پایم در احساسات زمینی‌ام فرو رفته بود و حسرت در پیاله دست‌هایم چون کوهی پر از ابر، مقابل دیدگانم را گرفته بود و حالا! گاهی دلم برای یک لبخند پر از رضایت تنگ می‌شود و شاید، نه! باید، عاشقی را هر‌بار بیشتر از قبل دوباره تمرین کنم. آنها عاشق بودند؛ عاشق!...